امروز روز غمگینی داشتم، سعی کردم جوری سرم را گرم کنم اما در نهایت نشد. فکرم سخت مشغول بود، پدرم اینها رفته بودند پیش برکه، تپل خوشگلی شده است و امید زندگی ما همگی. داداشم ناهار درست کرده بود، چنجه، چیزی که هست من از چنجه متنفرم و هیچ دوستش ندارم. سعی کردم کمیبخورم اما در نهایت نشد. داداشم گله کرد که لاغر شدهای و صورتت ریخته است. گفتم چاره نیست باید فکری برای چربی خون بکنم تا رو به راه شوم اگر نه مرضی بدتر از ریختن گوشت صورت خواهم گرفت. پیاده برگشتم خانه و در راه هم مدام فکر کردم و فکرم مدام به این سو و آن سو میرفت. خانه که رسیدم موزی خوردم. الکی، محض خالی نبودن عریضه، خلاصه غروب که شد کمیموسیقی گوش دادم و شام درست کردم ، اینجور شد که یک روز بی کیفیت تمام شد
چگونه در لینکدین حرفه ای ظاهر شویم؟ بازدید : 381
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 10:38